منم لیـــــــــلی!

ساخت وبلاگ
پسرم هفت ماهه شد!
من از 6 ماهگیش هیچی نفهمیدم
اخه چرا انقدر زمان زود می گذره؟
رو دور تنده؟ چرا اینجوری شده؟
شیطون و کنجکاو شده کارن.
و بسیااااار وابسته به من.
یک لحظه نمی تونم بذارمش به حال خودش و برم به کارام برسم یا حتی برم یه لحظه براش شیر درست کنم.
خیلی غرغرو و گریه او شده.
تقریبا می تونم بگم از صبح تا شب بجز وقتایی که خوابه داره گریه می کنه یا غر می زنه.
و اینها چیزی از عشق و جذابیتش کم نمی کنه. ادم خسته میشه ولی از محبت مادر به فرزند چیزی کم نمیشه.
اینو نوشتم چون قبلا که بچه نداشتم جور دیگه فکر می کردم!
هر روز بیش از پیش به کمک نیاز دارم.
وقتایی که کار دارم خرید دارم یا جایی باید برم همیشه فکر می کنم اگه مامان نزدیکم بود چقدر راحت بودم.
بذارید یه صبح تا شبمون و شرح بدم:
ساعت 6 تقریبا بیدار میشه.
یه یه ساعتی تو جاش اروم دراز می کشه و خودشو با پتو و دور تختیا و نگاه کردن به پرده و لوستر و عکسای رو دیوار مشغول می کنه.
بعد یواش یواش شروع می کنه به خوردن پتو!
و بعد اواز خوندن و تقلا!
و در اخر گریه وبا صدای بلند صدا زدن و مجبور کردن من برای بیدار شدن و بغل کردنش و نجاتش از تخت.
من از 6 ماهگیش پایین تختش می خوابم.
بغلش می کنم و اونم خوشحااااال از پیروزیش و خلاصش از تخت به در و دیوار نگاه می کنه تند و تند انگار که تا حالا ندیده!
همسر داره صبحونه درست می کنه و لباس می پوشه یا حموم می کنه و اماده میشه برای رفتن.
یک کم با کارن حرف می زنه و بازی می کنه و میره.
حالا من می خوام صبحونه بخورم و معمولا کم پیش میاد صبحونه ای رو بدون صدای گریه کارن بخورم.
با استرس می خورم و سریع می رم پیشش.
وقتی کوچیک بود تو کریر تو اشپزخونه پیشم می نشست ولی الان یک لحظه هم تو کریر نمی مونه و کارای خطرناک می کنه. با حرص کمرشو بلند می کنه و اگه نگیرمش مثل ماهی که از تنگ می پره بیرون اینم ممکنه بیفته رو زمین.
بهش سرلاک یا حریره و شیر میدم.
تا وقتی بخواد بخوابه باید پیشش باشم. حالا چه سرگرمش بکنم چه نکنم همین که پیششم راضیه.
اونم تو تشک بازیش دراز کشیده یا متاسفانه گاهی از فرط استیصال مجبورم تلویزیون روشن کنم.
از خواهرشوهر روروئکشو گرفتم ولی هم بلنده براش هم زیاد خوشش نمیاد.
اصولا کارن از چیزی خوشش نمیاد!!
فقط روز اول براش کمی جالب بود که با اسباب بازیای روش بازی کنه. الان میذارمش تق تق یک کم باهاشون بازی می کنه بعد گریه می کنه که منو از توش درار.
بغل...بغل... چیری که هیچوقت ازش خسته نمیشه. می گه منو راه ببر تا همه جا رو ببینم.
منم از بغل عاجزم. توانم کمه و زود خسته میشم.
خدا رو شکر به بغل نشسته هم گاهی راضی میشه.
خلاصه ساعت 9 یا 10 صبح می خوابه.
11.5-12 بیدار میشه.
یه چیز باید بدم بخوره. یا سرلاک یا حریره یا شیر موز... و شیر. که تو این وعده معمولا زیاد می خوره. بخاطر همین ناهارشو ساعت 4 می خوره.
از 12 تا 3 معمولا بیداره و مشغول بازی و گریه! سه می خوابه معمولا و یه ربع به چهار بیدار میشه و ناهار.
و بعدش دیگه نمی خوابه تا خواب شب که معمولا 7-9 هست. گاهی شده 6 هم می خوابه. ولی جدیدا کم پیش میاد تا 9 بیدار باشه.
همسر که میاد خیلی کمکمه. بغدازظهرا لحظه شماری می کنم بیاد که من یک لحظه نفس بکشم.
جدیدا مو می کشه بدجوووور. وقتی بغلش می کنه موهامو می گیره که تعادلشو حفظ کنه و گاهی از فرط هیجان محکمممم می کشه. و معمولا حساس ترین قسمت مو هم هست. جلوی سر و بغلا. که هم خیلی دردناک تره هم سست تر و منی که این روزها ریزش موی شدید پیدا کردم با حسرت موهای کنده شده تو مشتشو نگاه می کنم.
وقتی هم که بغل همسره به مو و ریش اونم رحم نمی کنه.
هنوز نمی تونه بشینه و سینه خیزم نمی ره.
اصلا علاقه ای هم به نشستن نداره. تا می نشونیمش خودشو سر می ده که افقی شه. اینشم به خودم رفته! من هنوزم نمی تونم بشینم!
علاقه به ایستادن داره و پاهاشو سفت می کنه که رو پای ما یا رو زمین واسته و همسر بهش می گه میخ!
جدیدا پاهاشو که هل میدم و وادارش می کنم سینه خیز بره باسنشو بلند می کنه و شکل چهار دست و پا میشه.
اول ابان متوجه دندوناش شدم. انقدر ذوق کردم که نگو. اصلا فکر نمی کردم انقدر مساله خوشحال کننده ای باشه. به مادربزرگاش زنگ زدم و گفتم و به بقیه هم تو تلگرام.
جمعه خانواده همسر و بعد از یک سال و نه ماه دقیقا دعوت کردم! اخرین بار بهمن 93 بود. نی نی خواهرشوهر دقیقا همسن کارن بود! الان دیگه واسه خودش مردی شده.
مثلا قرار شد این مهمونی بشه دندونی کارن! که با هفت ماهگیشم مصادف میشه.
برنامه رفتن به شهر پدری دارم. احتمالا هفته دیگه. خیلی دلم اونجا رو می خواد و البته کمکای مامانو. هر چند دلم نمی خواست تو سرما اونجا باشم. دفعه پیش مرداد بود و اوج گرما و نمیشد کارن و ببرم بیرون. این دفعه هم سرما و بارون و باز هم نمیشه.

مدام در حال لباس خریدن برای کارنم. یه سری لباس سفارش دادم. الان باید کاپشن بخرم. و بعد لباسای مخصوص شمال. اونجا تو خونه هم سرده و نمی تونه لباسای خونه ی اینجا رو بپوشه.
از طرفی نبودن تختش اونجا برام سخت میشه. الان عادت به تخت کرده و تو تخت راحته چون مدام غلت می زنه. اونجا رو زمین... سخته.
ای خدا چشم به هم بزنیم داریم واسه تولد کارن اماده میشیم!!
و باز هم صحبت فقط و فقط از کارن شد! والا من هر چی فکر می کنم چیز دیگه ای نیست که بنویسم. شاید به مهمی کارن نیست که بنویسم. اصلا من قبلا چی می نوشتم؟!!

تپ دان...
ما را در سایت تپ دان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : رضا رضوی topdan بازدید : 127 تاريخ : يکشنبه 17 ارديبهشت 1396 ساعت: 4:49