رمان های عاشقانه دلارام

ساخت وبلاگ

بسم الله الرحمن الرحیم

#پارت_چهارده

 در کیفو بستم و رفتم پای تلفن

سلام مامانی

-سلااااام عزیزم خوبی یه زنگ نزنی مادر

_خوبم مامان تو خوبی بابا خوبه

-عاره همه خوبیم تو چکارا میکنی واسه عید که میای 

بی توجه به اشاره های عالیسا گفتم عاره مامان میام

یکم دیگه هم حرف زدیم و بعد خدافظی کردم 

یه ساعت بعد اماده جلوی در بودم منتظر بچه ها که بیان دنبالم یه مانتوی زرشکی بلند تا پایین زانو پوشیده بودم با شلوار لی دم پا و شال مشکی عارایشم اصلا نکرده بودم فک‌کنم بچه ها منو با این تیپ خانومانه ببینن نشناسن 

پنج دقیقه بعد ماشین مهتاب جلوی پام ترمز کرد

درو باز کردم سوار شم که صدایی از پشت گفت ببخشید شما

برگشتم عقب و به مینا گفتم علیک سلام

_وای خدا مهدیس خودتی باورمم نمیشه چقد اینجوری خوشگل تری

تشکری کردم و به متین که با تحسین نگام میکرد لبخندی زدم هاااع چی متین اونم مگه قرار بود بیاد ایی خدااا عجبا پووف البته بیچاره کاریم نداره ها حالا بیاد عب نداره واسه یه لحظه عارزو کردم کاش ماکان جای متین بو فقط یه لحظه 

..........

با تکون تکونای یه نفر چشامو باز کردم و متینو بالا سرم دیدم خوابم برده بود متین در حالی که لبخند میزد گفت بیا نهار بخوریم یکم به سمت جلو خم شدم و شالمو مرتب کردم و پرسیدم رسیدیم 

_تقریبا یه نیم ساعت دیگه راه مونده

عاهانی گفتم و از ماشین پیاده شدم متین درو بست و وارد رستوران شدیم بچه ها سر یه میز شیش نفره نشسته بودن رفتیم و با متین کنارشون نشستیم پیشخدمت اومد و همه جوجه سفارش دادیم هنوز یکم گیج خواب بودم و چن باری نزدیک بود پخش شم رو میز هر دو دقیقه یبارم سرم فرود میومد رو شونه ی متین که کنارم نشسته بود 

...................

با تکون تکونای یه نفر چشامو باز کردم و متینو بالا سرم دیدم خوابم برده بود متین در حالی که لبخند میزد گفت بیا نهار بخوریم یکم به سمت جلو خم شدم و شالمو مرتب کردم و پرسیدم رسیدیم 

_تقریبا یه نیم ساعت دیگه راه مونده

عاهانی گفتم و از ماشین پیاده شدم متین درو بست و وارد رستوران شدیم بچه ها سر یه میز شیش نفره نشسته بودن رفتیم و با متین کنارشون نشستیم پیشخدمت اومد و همه جوجه سفارش دادیم هنوز یکم گیج خواب بودم و چن باری نزدیک بود پخش شم رو میز هر دو دقیقه یبارم سرم فرود میومد رو شونه ی متین که کنارم نشسته بود 

غذارا اوردن و مشغول خوردن شدیم متین انگار که پلیسه منه نگاهش کاملا رو من بود و چشمم سمت چیزی میرفت میذاشت پیشم ای خدا من از دست این چکار کنم بالاخره با هر بدبختی بود غذامو تموم کردم و بلند شدم برم دستشویی بچه ها هیچ کدوم نیومدن گفتن زود میرسیم همون جا میرن متینم که طبق معمول بلند شد بیاد محمد خدا خیرش بده گفت داداش بشین نیمدزدنش که متینم یه چشم غره بهش رفت و نشست کلی واسه محمد دعا کردم و راهی دسشویی شدم

.................


برچسب‌ها: رمان توبه ی گرگ مرگ نیست
+ نوشته شده توسط دلارام در یکشنبه سیزدهم فروردین ۱۳۹۶ و ساعت 22:49 |

تپ دان...
ما را در سایت تپ دان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : رضا رضوی topdan بازدید : 140 تاريخ : جمعه 18 فروردين 1396 ساعت: 1:27