Everything not saved will be lost

ساخت وبلاگ
 

تو خلوت صبح نشسته بودم شرلوک میدیم و دیگه هیچی تو زندگیم وجود نداشت. دلم میخواست کلی از لحظه هاشو حل کنم تو خودم. بشن جزیی از خودم. اونجایی که صدای اس ام اس شرلوک در اومد و جان باهاش حرف زد و یهو اشکاش سرازیر شد منم زدم زیر گریه. خیلی برام سخت بود و گوله های اشک جان داشتن سوراخم میکردن. اشک هام اشک هم دردی بود و دلم میخواست بتونم یه کاری بکنم که حداقل کمتر درد بکشه... 

بعد از شرلوک رفتم لیزر که جدا از مسخره ترین تجربیات زندگی میشه. و مخصوصا بعد شرلوک اون همه انتظار و ثابت بودن امکان پذیر نیست. کرم زده بودم و رو تخت خوابیده بودم و فایت کلاب میخوندم. چند صفحه ی آخرش بود.تو ذهنم where is my mind پخش میشد. 

"هر چیزی که دوستش داری، یا تو را پس میزند یا میمیرد.

هر چیزی که خلق میکنی بلاخره یک روزی دور انداخته میشود.

هر چیزی که به آن مغروری تبدیل به زباله میشود."

"و مبارزه همینطور ادامه پیدا میکند. چون میخواهم بمیرم.چون ما فقط در مرگ است که اسم داریم. تنها بعد از مرگ است که دیگر عضو پروژه ی میهم نیستیم"

به این فکر میکنم که چقدر بیمارستان جای مزخرفیه. و چقدر نباید جای مزخرفی باشه و هست. تا حالا به این فکر کردن که تو بیمارستانامون یه کاری کنن که جدا حال مریضا خوب شه؟؟؟ یه جوری که فضا بتونه حالشون رو خوب کنه؟چون میشه. خیلیم میشه. ولی بیمارستان بیشتر شبیه یه سکانس تو هانیباله تا یه جایی برای خوب شدن. تاریک و مخوف و پر از ترس. 

بیشترین چیزی که تو بیمارستان مهمه مریضه. بیشترین چیزی که مریض میبینه سقفه. سقف سفیده. اگه مریض شرلوک هم دیده باشه قبلش سقف براش غیر قابل تحمله. سر کلاس انسان طبیعت استادمون گفت مسجد باید ساده باشه. آدم نباید محو در و دیوار بشه. میخوام سقف بیمارستانا رو عوض کنم.

میرم تو اتاف لیزر و درد شروع میشه. اصولا اهل اعتراض نیستم. صدای تیک تیک لیزر رو برای خودم میشمارم که حواسم پرت شه. هیچ صدایی ازم در نمیاد. یه عینک فلزی زدم و توش اشک میریزم. اشکام جم میشن و از 10 جهت مزنن بیرون آخرش میریزن تو موهام. تو موهام خنک میشه پشت گردنم.حیوون قصر یخیم مارلاست میگه سر بخور. اشکام سر میخورن تو یقم. قلقلکم میاد. 5 دقیقه گذشته و من یادم نمیاد چرا گریه میکردم.

میرسم خونه و دوباره شرلوک میبینم. مامانم غر میزنه. فرندز میبینم. مامانم بیشتر غر میزنه. میگه باید کاراتو به اندازه ی این فیلما دوست داشته باشی. میگم ندارم. میگه پس به چی علاقه داری؟؟؟ همه جیزو تا یه کم سخت میشه ول میکنی. هیچی رو تموم نمیکنی. چی دوست داری؟؟؟ میخوام بگم دوست داشتم بازیگر شم. دوست داشتم پلیس شم ولی نگفتم. حوصله ی دعوا نداشتم. سعی کردم به دیگه به حرفاش گوش ندم. صدای فرندز رو زیاد کردم. مامان مونیکا داره باهاش دعوا میکنه. میگه میدونسته قرار نیست کارشو درست انجام بده. من باز گریه میکنم.

میرم تو اتاقم دوباره شرلوک میبینم. دوباره میرم کلاه نازنین شرلوک رو که احتمالا هیچ وقت مال من نمیشه رو تو آمازون میبینم. یه کم میچرخم تو اینترنت.میخوام لالالند ببینم ولی لینکش نیست. فیلم افتتاحیه ی گلدن گلوب رو میبینم. سخنرانی رایان گاسلینگ. جدیدا دوستش دارم. اما استون با اون دامن بلند ستاره دار. 2 دقیقه حرف زد و من اون 2 دقیقه و 2 دقیقه بعدش و 2 دقیقه بعد از اون و چند تا 2 دقیقه بعد تر گریه میکنم.دلم میخواد برم بغلش کنم و مثل جان تو بغل شرلوک گریه کنم، مثل راوی تو بغل باب.

من اشک های نریخته ی جو ام.

نوشته شده در دوشنبه بیستم دی ۱۳۹۵ساعت 23:33 توسط Mobina|

تپ دان...
ما را در سایت تپ دان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : رضا رضوی topdan بازدید : 142 تاريخ : جمعه 18 فروردين 1396 ساعت: 1:27