واژه های خط خورده

ساخت وبلاگ
با صدای آلارم موبایل که برای هفت صبح تنظیم شده بود ، چشمام باز شد . گوشیو از کنار تخت برداشتم و آلارم قطع کردم که چشمم به نوتفیکیشن افتاد . 

- فردا تولد ِ یه خل و چله ، یادت نره هاااا 

اینو هانی فرستاده بود ، ولی تولد کیه ؟ تولد مهر ماهی های دور و برم که همشون رد شده .

همینطور که داشتم به این مسئله فکر میکردم ، پاشدم ، گوشی گذاشتم رو اپن ، رفتم جلو آینه ی روشویی ، یه نگاه به خودم کردم و دست و صورتمو شستم ، بعدشم آشپزخونه و زیر سماور روشن کردم و همونجا رو صندلی نشستم .

دستمو دراز کردم و گوشی برداشتم ، تقویمو باز کردم و تاریخ امروزو چک کردم ، یه لحظه لبخند رو صورتم نشست ، امروز که نه فردا هم نه ، ولی پس فردا تولد یه رفیق مشترک و قدیمیه . از وقتی یادمه به جای 25 مهر ، 24 مهر بهش تبریک گفتم . 

پ ن : #تولدت_مبارک #رفیق

پ ن : مواظب رفیقاتون باشین 

پ ن : گاهی لازمه ریست بشین 

+ [ تاریخ ] بیست و چهارم مهر ۱۳۹۵ [ ساعت ] 13:14[ نویسنده] FardIn |

نمیدونم چندمین بار بود که اومده بودم این محله ..

محله ای عجیب با خونه های آجری ، با کوچه هایی که یه طرف پیاده روهاش به فاصله ی چند متری از هم بید کاشته بودن .

هر بار وقتی تکیه میدادم به این دیوارای آجری ، پر از یه حس و حال عجیب میشدم ... 

نمیدونستم چه حسی ، ولی این روزا فرق میکرد ... 

تا حالا محرم اینجاها رو ندیده بودم . 

پرچم سیاه دم در هر خونه ، بوی غذا نذری و آدمای مشکی پوش !

دوباره زنگ درو زدم 

سریع اومد دم در 

- فردین چته تو ؟ ، یکم صبر کن این چندتا ظرف هم جابجا کنم ، میام دیگه . 

- باشه ..

- مرض ، چرا نمیای داخل ؟ دم در اینجوری زشته 

- اینجوری راحت ترم 

- چی بگم بهت ! میترسم باز یه چی بگم و بهت بربخوره 

- نمیخوره :D ولی نگو ، برو من همینجام .

یه نگاه چپکی بهم انداخت و رفت داخل . 

در بسته شد ، آروم تکیه دادم به دیوار ، سرم گرفتم به آسمون 

آبی ِ آبی با یه تیکه ابر سفید ، اون گوشه ، که آزارش به هیچکس نمیرسه ...

یه دسته پرنده یه گوشه ی آسمون 

و صدای ضبط ماشین که از کم رنگ بودنش میشه فهمید تو یکی از کوچه های اطرافه ... 

با تو میشه ، دو عالمو ، با هم داشت ...

دوسِت داشتمو ، دارمو خواهشم داشت ...

نمیدونم چی میشه که رو دلم میشینه 

چند قدمی حرکت میکنم ، نگاهمو به انتهای کوچه میدوزم ، یه پسر بچه ، یه پیراهن سیاه ، یه عَلَم قرمز  ، یه یا حسین ، پای پیاده  ، 

نمیتونستم نگامو ازش بردارم ، انقدر که ته کوچه ناپدید شد و رفت ، ولی من همونجا قفل شدم ...

صدای اذان از مسجد بلند شد ... 

یه دستی رو شونم نشست 

- بریم فربد خان 

به خودم اومدم ...

- فربد کیه ؟ 

- حالا فربد ، فردین ، فرزین ، چه فرقی میکنه ، مهم اون فر اولشه 

- تو آدم بشو نیستی ،

- نه که تو هستی ؟

یکی زد پشتمو و رفتیم ، و من تو تمام مسیر به این  فکر میکردم که این روز ، چی سرم میاد که حس و حال خودمو نمیفهمم .

قفل شدنا ، مبهوت شدنا و تنهایی ها رو .... 

+ [ تاریخ ] نوزدهم مهر ۱۳۹۵ [ ساعت ] 22:18[ نویسنده] FardIn |

چند قدم که از دکه ی دم پارک دور شدم ایستادم و بطری آب معدنیو باز و به ذرشو رو صورتم خالی کردم

چند قدم جلو تر رفتم و کنارش ایستادم
داشت برگای رو سنگ فرشو جارو میکرد
به قیافش نمیخورد بیشتر 30 ، 35 سال سن داشته باشه .

_ خسته نباشی عزیز
_ سلامت باشی
_ #پاییز که میشه کار شمام زیاد میشه ، نه ؟
_ زیاد ؟
_خب برگای خشک زیاده رو زمین و باید جمع بشن
_ شاید بشه اینطور گفت ، اما اینا سخت نیست ، اینکه میبینی کار دل بعضیا زیاد میشه سخته
_ کار دل بعضیا ؟
_ خب آره ، پاییز که میشه ، خیلیا تو همین پارکا دوتایی میشن ، ولی یکم که میگذره ، دوتاییا کم میشن ، #بارون میاد و همه مردش نیستن زیر بارون قدم بزنن ، اون وقته که یکی کار دلش با کلی خاطره که باید کم رنگ و فراموش بشن تا جونشو نگیره ، زیاد میشه .
اینا رو گفت و جاروشو برداشت و رفت یکم جلوتر تا برگای اون سمتو هم جارو کنه ولی من همونجا ایستادم و غرق این رویا شدم ، که کاش میشد خاطراتو هم مثل همین برگا جارو کرد تا جونمو نگیره .

پ ن : یعنی #جارو میکشید تا فراموش کنه ؟
پ ن : هنوز کلی #برگ_زرد رو زمین ریخته .

+ [ تاریخ ] هفتم مهر ۱۳۹۵ [ ساعت ] 13:21[ نویسنده] FardIn |

از تاکسی که پیاده شدم دیدم رو نیمکت فلزی کنار پارک نشستی 

با همون مانتو و کیف و عینک آفتابی و کفش اسپرت و چهره ی پرانرژیت

یه لبخند غلیظ رو صورتم نشست و اومدم سمتت

مثل همیشه وقتی منو دیدی صورتت خندون شد

_ سلام گوگلی من

_ سلام بانوی رویاهای من ...

دستت گرفتم و کنارت نشستم

_ آقاهه امروز کجا برییییییم ؟

_ هر جا خانومهههه :-* بگههه

_ بریم شهر بازییییی

_ باشه دیووووونه خانوووووم

پ ن : چقدر زود #پاییز رسید

پ ن : هنوز رو برگا راه میری تا صدای خش خشون دربیاد و بخندی ؟

پ ن : خیلی وقته #چتر یادم نمیره 

پ ن : بازم یه پاییز : احسان خواجه امیری

+ [ تاریخ ] پنجم مهر ۱۳۹۵ [ ساعت ] 18:28[ نویسنده] FardIn |

آروم از پله های دفتر اومدم پایین ، از جیبم کلید در اوردم ، دستگیره کشیدم و در باز کردم .

یه باد خنک و سرد ، رو صورتم نشست .

درو رها کردم ، چند قدم رفتم جلو ، صدای بسته شدن در .... .

هنذفری گذاشتم تو گوشم و موزیکو پلی کردم . 

یه شب چشمامو بستم خواب دیدم،

داره بارون میاد از ابر مُرده

یه روز چشمام وا کردم نبودی،

دیدم سیل اومده دنیامو برده

نمیدونم چقدر جلو رفتم فقط میدونستم این ساعت خیابون خلوت ترین ساعتو تجربه میکنه ... .

یه لحظه وایسادم ، سرمو رو به آسمون گرفتم .

قطره های بارون یکی یکی رو صورتم سر میخوردن .

اینجور لحظه ها ، حس و حال زندگی دارن و اینو با تمام وجود لمس میکردم ...

تو حال و هوای خودم بودم که با صدای بوق ماشین به خودم اومدم ،

- هووووووی ، حواست کجاس ؟

اومدم کنار رد بشه .

یه 206 نقره ای ، شاید به سه چهار ثانیه هم نرسید که ته کوچه محو شد .

یه نگاه به ساعت انداختم : یک و بیست دقیقه از صفر  هم گذشت و محسن داره میخونه ... 

دریغ از یه جوونه تو وجودم،

تموم ریشه هام بی برگ و باره

از اشکای خودم سینه م تٓرٓک خورد،

تنم از دور شبیه شوره زاره

پ ن : گاهی نمیشه حرف زد ، باید بشینی تا بقیه برات حرف بزنن 

 پ ن : نه کوهی دورمه تا کم میارم، بهش تکیه کنم آروم بگیرم

 پ ن : از دستش ندین : محسن یگانه - کویر 

پ ن : به امید روز های بهتر !

+ [ تاریخ ] بیست و نهم شهریور ۱۳۹۵ [ ساعت ] 20:35[ نویسنده] FardIn |

چه حالی داری وقتی تمام کوچه های شهر خنده هاشو کنار تو دیدن 

و حالا تکیه دادی به دیوار یه خونه ی قدیمی و مسیر قطره های بارونو روی صورت حس میکنی

وقتی چشماتو میبندی و یه نفس عمیق میکشی تا دوباره به هق هق نیوفتی 

میخوای نفس بکشی و از حضورش خالی بشی

اما سنگینی آوار ِ نبودشو ، رو سینت حس میکنی ... 

چشمات وا میکنی 

نگاه رو صندلی فلزی کهنه ای قفل میشه که اولین عکس دو نفرتونو کنارش گرفتین 

پ ن : من بی تو 

پ ن : اونقدر واژه ها رو زیر و رو کردم که مزرعه ای سبز شد !

+ [ تاریخ ] بیست و چهارم شهریور ۱۳۹۵ [ ساعت ] 16:11[ نویسنده] FardIn |

دارم به این فکر میکنم که ما ایرانی ها چقدر خوب میتونیم بهترین ها رو به بدترین شکل عرضه کنیم و باعث ایجاد انزجار و نفرت در طرف مقابلمون بشیم .

داریم به این فکر میکنم چقدر نبوغ و هنر میخواد تا یه سری آدم : سیستمی که اومده تا سهم دلال ها رو تو بازار کم کنه ، سیستمی که اومده تا محصولات با کیفیت برسه دست مشتری ، سیستمی که اومده تا یاد بگیریم لایق بهترین ها هستیم ، سیستمی که اومده خوب بودنو یادمون بده رو طوری نشون بدیم که همه ازش متنفر باشن ، که همه از شنیدن اسمش یاد یه سری آدم مزخرف و " سیریش " و " کنه " بیوفتن .

 پ ن : کامنت برای :  نتورک فاکتینگ2 

پ ن : تا کجا ! 

+ [ تاریخ ] چهاردهم شهریور ۱۳۹۵ [ ساعت ] 13:7[ نویسنده] FardIn |

این بازمانده در دنیایی بی رنگ ، روبروی میزی چوبی ، روی صندلی داغانی که آخرین روزهای عمرش را سپری میکند ، در دل دیوار به دنبال قاب عکسی میگردد که تصویری وارونه را هر روز در خودش به آغوش میکشد .

تصویری از اشک های یک دیوانه ی زشت ، که با چشم های بسته و دهانی باز به خیالات خاکستریش فکر میکند .

به روز هایی که باید بیایند تا روی قلب ماه ویلا بسازد و روی زحل یک مرکز توریستی بزرگ و شاید روی عطارد یک کتابخانه ی کوچک . 

پ ن :  هذیان های شبانه 

پ ن :  گوشه گیر ! 

پ ن : اوسکل تر از اشک های یک خاعن [ پلیز گیر ندین ]

+ [ تاریخ ] یازدهم شهریور ۱۳۹۵ [ ساعت ] 23:45[ نویسنده] FardIn |

بیشتر از یه ربع بود که منتظر تاکسی بودم اما خبری نبود که نبود ، آفتاب هم تا مغز استخونمو داشت میسوزند .

نه سایه ای نه کتابی که کمی از سوزش آفتاب کم کنه . تنها کاری که میشد کرد این بود که دستمو بالای سرم نگه دارم تا یه سایه ی کوچیک درست کنم . 

تو همین حال و هوا بودم که گوشیم زنگ خورد ، نیما ، یکی از بچه های کلاس بود . 

- سلام ، فردین ، کجایی ، ؟؟

- سلام ، سر کوچه دانشگاه ، کلاس تشکیل نشد ، منتظر تاکسی ام که برگردم .

- وایسا بیام دنبالت ، ظاهرا استاد اومده . 

- دهنشس سرویس ، باشه ، منتظرم ، سریع تر بیا که میدونم برشته دوس نداری  D: .

- دوس دارم ، دوس دارم ، یکم با تاخیر میام برشته بشی ، یه خنده  و قطع کرد .

استاد عیسی پور ، یه آدم مزخرف به تمام معنا ، بدون هیچ حرف و حدیثی و فقط با یه جمله ی " سلام بچه ها  " شروع کرد به حرف زدن درمورد مباحث درس امروز ، " آمار و احتمالات " .

بعد یه ساعت و نیم تحمل دری وری های استاد گرانقدر ، کلاس تعطیل شد و من هم مثل همیشه جزوه ی یکی از بچه ها گرفتم که ببرم کپی بزنم . 

انتشارات برعکس همیشه خلوت بود و کمتر از دو سه دقیقه کارم انجام شد  . 

- نیما ، خانم ساعدی ندیدی ؟ 

- هنوز تو کلاسه .

- آها اکی . 

رفتم سمت کلاس تا جزوه بهش بدم ، داشت وسایلش جمع میکرد .  

رفتم سمتش و جزوه دادم بهش .

-  مرسی ، اینم جزوتون .

- خواهش میکنم ، فقط ببخشید ، میتونم یه لحظه وقتتون بگیرم ؟

-  خواهش ، بفرمایید .

- هیچی . من باید برم ، بعدا صحبت میکنیم ، و وسایلش جمع کرد و کیفتش انداخت رو دوشش و رفت .

با خودم گفتم ، اینم قاط زده ، 

اومدم که برگردم ، چشم خورد به تخته 

وسط تخته یه گل کشیده شده بود ، یه گوشه ی تخته هم نوشته بود Fardin "

با انگشت فردین پاک کردم و زدم بیرون . 

بهتره جز خودم و خودم ، چیزیو توی خودم راه ندم ، توهم نزنم ، و فاز نگیرم .

- بچه ها هم که نیستن ، کی میخواد کلی زیر آفتاب واسه تاکسی وایسه .

- ترم تابستون مسخرست !

+ [ تاریخ ] بیست و چهارم مرداد ۱۳۹۵ [ ساعت ] 13:30[ نویسنده] FardIn |

کنار خیابون ایستاده بودم و منتظر ، شاید کسی بیاد و دستمو بگیره و یه دنیای تازه نشونم بده 

ولی خبری نبود 

گوشیه ی خیابون روی جدول نشستم 

گوشیمو از جیبم دراوردم و تلگرام باز کردم ; بازم سعید تو گروه تلگرام یکیو سوژه کرده .

آخرین پیامم تو گروه بچه های دانشگاه شاید یکی دو هفته پیش بود ، وقتی نامزدی ِ یکی از بچه ها رو تبریک گفتم ولی سعید همیشه و همه جا خندون و پر انرژی و فعال . 

همیشه بچه ها میگن ، چطور میشه یه برج زهرماری مثل من ، رفیق فاب ِ یه آدم پر انرژی و شوخ و شیرین باشه . 

و سعید همیشه به شوخی میزنه به پهلوم و میگه ، بالاخره هر دیوونه ای یه مراقب میخواد ... . 

گوشی میذارم تو جیبم و میرم سمت ایستگاه اتوبوس ، رو صندلی میشینم و منتظر میشم .

تکیه میدم به میله ی فلزی و نگاهمو به بلند ترین نقطه ی ساختمون جلوی ایستگاه میدوزم .

جایی که روی یه تابلوی بزرگ ال ای دی نوشته " به لبخند فکر کنید " 

 پ ن : گاهی بازی کنید ، حتی اگه بازیگر خوبی نیستین 

پ ن : رفیق ِ روز های خوب .

پ ن : وقتی نصف شب میزنه به سرت 

+ [ تاریخ ] بیستم مرداد ۱۳۹۵ [ ساعت ] 0:42[ نویسنده] FardIn |

تپ دان...
ما را در سایت تپ دان دنبال می کنید

برچسب : واژه های خط میخی,خطیب واژه های ناب مستی, نویسنده : رضا رضوی topdan بازدید : 170 تاريخ : شنبه 24 مهر 1395 ساعت: 5:53