§موجودات شب§

ساخت وبلاگ
بازی شروع شد.اما،هری وجنی هرکدام می خواستند جایی برای قایم شدن پیدا کنند،وبعد،پل باید مثل ارواح،میان خرابه هامی گشت.آن روزصبح،پدرومادرجنی وپل سرگرم شست وشو وتمیز کردن چادرهابودند.آن هاوقتی دیدند این سه دوست در راه پردارو درخت صومعه غیب شان زدوکمی بعدهم پل برای پیداکردن آن هابه آن طرف رفت،پیش خودشان خندیدند.

پل مانند خون آشامی کوتوله،بین درخت هاوبوته هامی چرخید ویک دفع حمله می کرد،وچیزی نگذشت که هری راپیداکرد.هری مثل جوجه تیغی زیرکپه ای ازبوته هاوشاخه های کوتاه مچاله شده بود.پل بی صدابه اونزدیک شدویک دفعه زوزه ای وحشتناک کشید.بعدهم بانعره ای خیلی شدید،بوته وشاخه هاراکنار زد.هری که حسابی ترسیده بود،فریاد کشید:

‏-"وااای!خیلی بدجنسی!خیلی وحشتناک بود!"

ووقتی پل به زحمت اورابه طرف برج می کشید،هر دومی خندیدند.
اماسخت ترپیداشد.اوپشت تخته سنگی قایم شده بودکه بوته های تمشک روی آن راپوشانده بودند.خوب مخفی شده بود،اما اشتباهش این بودکه وقتی منتظربودتاپل پیدایش کند،مشغول خواند کتاب راهنمای میکل اسکرگ شد.اووقتی توی کتاب خواندکه درآن منطقه یک روح هست،جیغ بلندی کشید وخودش رالو داد.ازبدشانسی پل درست بالای سرش ایستاده بود وداشت دوروبرش رانگاه می کردوادای خون آشام هارا ازخود درمی آورد.

اوفریادکشید:"هاهاها!..."امابه خوبی یک روح این کار رانکرد.

هرسه دوسة به طرف برج راه افتادند تاجنی راپیداکنند.اودورتر رفته بود،ان طرف دیوارهای صومعه فاکس هیون.آن جادیوارهامانع سنگی مطمئنی دربرابر پرتگاه های بلند فاکس هیون به وجود آورده بودند،ودرجایی که دودیوار به یکدیگرمی رسیدند،حفره ای تاریک وکوچکی درپای آن هابه وجود آمده بود.جنی توی گودال خزیده وبه زحمت خودش رادرآن جاداده بود.کاملا مخفی بود وازهمان جابه راحتی می توانست هرکدام ازبچه هاراکه به دنبالش می آمدند،ببیند.
خیلی خوش حال بودو همه جارازیرنظر داشت.با این که خورشید درآسمان می درخشید،سردش شد.اماهمین که نگاهی به دوروبر انداخت وازآن چه می دید تعجب کرد،سرما ازیادش رفت.

باخودش گفت:"وای،نه!پل داردبه این طرف می آید"

پل یک راست به طرف اومی آمد.اوکمی بیش تر توی گودال خزید،امافایده نداشت.آن جا اصلا برای مخفی شدن جای مناسبی نبود.پل حتی به خودش زحمت ندادکه مثل ارواح اورابترساند.اوفقط با حرک دست به جنی اشاره کردکه دنبالش برود.

جنی،ناامید،خودش را ازگودال بیرون می کشید که سرش رابالا گرفت تاپل راببینداما انگارپل به طرف راه سنگلاخی برگشته بود.باعجله به میان درختان دوید ویک راست پیش اورفت.

پل پرسید:"توکجابودی؟"

‏-جنی گفت:"چی می گویی؟توخودت که میدانی من دقیقا..."

ناگهان صدای رعدآسای ریزش چیزی اوراسرجایش میخکوب کرد.زمین زیرپای شان لرزید وازگودالی که جنی درآن مخفی شده بود،غباری ازگردوخاک به هوابلند شد.

نیم ساعت بعد،پدرشان گفت که آن جاتونل بوده است!وقتی آن شدای وحشتناک توی جنگل پیچیده بود،پدرهاهمراه اماوهری باعجله به طرف صدا دویده بودند.کمی بعد،گروه آتش نشانی برای تحقیق وبرطرف کردن خطربه آن جاآمد.ماجرای هیجان انگیزی بود.یکی ازآتش نشان هاتوضیح دادکه تابستان خشک وسوزان خاک آن جارابه قدری سست وضعیف کرده بوده که تونل فرو ریخته بود.

وقتی بچه هابه چادربرگشتند اماگفت:"توی کتاب راهنمانوشته شده که راهب ها،روستاییان رابه جای امنی راهنمایی می کردند.اماچون نمیتوانستند ازجاده بروند،مجبورشدند که زیرتخته سنگ های پرتگاه یک تونل بزنند."

جنی روبه پل گفت:"خداراشکرکه تومرابه موقع صدا زدی."

پل با اعتراض گفت:"اما من این کار رانکردم!همه ساکت شدند.

‏"-اماخودم تورادیدم....شنلت را...مثل ارواح راه می رفتی...مطمئنم خودت بودی."

‏"-راستش رامی گویم،من نبودم!"

امافریادکشید:"
وای،خدای من!گوش کنید!"

وازروی کتاب راهنما خواند:
‏"سال هابعدکه راهبان میکل اسکرگ راترک کردند،درباره ی آدم مرموزی که شنل به تن داشت وآن هایی راکه در دریای مه آلودگم می شدند نجات میداد،داستان های زیادی گفته شد.به تازگی کسی اورندیده است."

واین طوری بوکه جنی،خانواده ودوستانش دیگرهیچ وقت از<روح باشک بازی>نترسیدند-هرچند که پایانش عجیب بود!آن هاچند بار دیگرهم آن جا اردو زدند وکتاب راهنمای جدیدمیکل اسکرگ راهمراه خودبردند.درآن کتاب،هم داستان مردمرموزآمده بود.اماآخرش نوشته بود:

‏"به تازگی یک نفر اورادیده است!-

پایان داستان دوم"روح باشک بازی ازماریاگوردون"
برچسب ها : ,,,,,,

rssنوشته شده در تاریخ 1395/5/25 و در ساعت : 17:59 - نویسنده : §آسیل§

تپ دان...
ما را در سایت تپ دان دنبال می کنید

برچسب : موجودات شب,موجودات شبیه انسان,موجودات شبیه سازی شده,موجودات شب زی,موجودات شب بیدار,موجودات شب تاب,موجودات شبگرد,موجودات شب کار,موجودات شب فعال,موجودات شب زنده دار, نویسنده : رضا رضوی topdan بازدید : 121 تاريخ : پنجشنبه 4 شهريور 1395 ساعت: 6:34