مسابقه داستان نویسی شازده کوچولو

ساخت وبلاگ
"ابرها ببارید"

از شاهزاده سرزمین قصه ها محدثه نبی زاده 15 ساله از کرمانشاه

زمین بود و یک قطره ی آب. نه درختی، نه دشتی، نه دریایی. بیابان بود و بیابان. آسمان تیره و تار بود و مردم... مردم تشنه ی یک قطره آب. در این سرزمین خشک و بی آب و علف، فقط یک چیز باقی مانده بود، آن هم یک قطره ی آب بود. قطره ای که از چشم همه پنهان شده بود. چون مردم همه ی دوستانش را آشامیده بودند. حالا او با مردم قهر کرده بود. هیچکس نمی دانست آن قطره ی آب کجاست، چه شکلیست؟ چند سالی بود، مردم رنگ آب را هم به چشم ندیده بودند و مجبور بودند از شیره ی کاکتوس ها استفاده کنند. فقط یک نفر قطره ی آب را دیده بود. پسری به نام صلح که پدر و مادرش را از دست داده بود. آن هم به طور اتفاقی. چون قطره ی آب از مردم فرار کرده بود و نمی خواست هیچ انسانی را ببیند. حالا همه ی مردم جمع شده بودند تا آن قطره ی کوچولو را پیدا کنند.شاید او بتواند کاری برای تشنگی مردم بکند. شب ها و روز ها می گذشتند و روز به روز تشنه تر و بی تاب تر می شدند. یک روز وقتی همه ی مردم در کنار کوهی عظیم جمع شده بودند و از تشنگی می نالیدند، صلح از جایش بلند شد و گفت:"مردم، شما نباید ناامید بشین. ما بالاخره پیداش می کنیم. ولی باید بهش حق بدیم که از دستمون ناراحت باشه. ما و اجدادمون همه ی دوستان و حتی خانواده اش رو هم نوشیدیم." یکی از افراد جمع با صدایی بلند گفت:" گناه ما چیه. ما فقط تشنه بودیم، آب خوردیم. این گذشتگان ما بودن که هیچ آبی روی زمین نذاشتن و فقط به فکر خودشون بودن." مردم یکصدا فریاد زدند:" درسته!"

صلح به نشانه ی تایید حرف مردم سری تکان داد و نشست. مردم دیگر نای حرکت نداشتند و به کلی ناامید شده بودند. باید خودش دست به کار می شد و قطره کوچولو را پیدا می کرد. از جایش برخاست و در حالی که از مردم دور می شد، گفت:" حتما دست پر برمیگردم." مردمی که صلح را میشناختند،دور هم جمع شدند و برای سلامتی اش دعا کردند.

زمین به یک متروکه تبدیل شده بود. فقط آهن پاره بود و زباله. کوه های بزرگ و خانه های ویرانه. صلح رفت و رفت تا به یک غار رسید. بلند بلند گفت:" قطره کوچولو تو کجایی؟ من به کمکت نیاز دارم." داخل غار شد. دیواره های آن را بادقت نگاه کرد اما اثری از قطره ی آب نبود. رفت و رفت تا رسید به دریایی از خاک. آهی کشید و گفت:" یادش بخیر. دو سه سالم بود که با بابا اومدم کنار این دریا. چقد صدف از کنار ساحل جمع کردم. چقد بابا ماهی گرفت اما الان نه بابا هست و نه این..."

 چشمانش تنگی شد پر از اشک. راه افتاد. به هرجا می رسید، قطره کوچولو را صدا می زد. اثری از او نبود. شب شده بود اما دیگر ماهی دیده نمی شد تا به زمین مهتاب هدیه کند. فقط آسمان غبارآلود بود و ابر های گرفته. صلح کنار یک تخته سنگ خوابش برد. دقایقی نگذشته بود که با یک صدای ظریف از خواب پرید. چشمانش را باز کرد. چراغ قوه ای کهنه و قدیمی از کوله اش درآورد و میان سنگ ها را جست و جو کرد. ناگهان چشمش افتاد به قطره ی کوچولویی که روی سنگی نشسته بود و حرف می زد:" خدایا، من توی این دنیای زشت و بی رنگ چه کار کنم؟" بعد هم از چشمان ریز و کوچکش، اشکی چکید به درخشانی ستاره ی شب. صلح که خودش را پشت سنگ ها پنهان کرده بود، گفت:" آهای قطره کوچولو، اسم من صلحه. اومدم تا تو و زمینو نجات بدم." قطره کوچولو با خوشحالی گفت:" خدارو شکر. پس تو یه فرشته ای؟"

 _ :" نه، من فرشته نیستم. من یه آدمم، یه آدم تشنه." قطره کوچولو ترسید. گفت:" پس میخوای منو بخوری. زود از اینجا برو."

 -:" نه این طور نیست. من میخوام کره ی زمین مثه قبل زیبا بشه. همون طور که تو دوست داری، پر از رنگ، پر از آب. مردم گناه کار نیستن. اجدادشون بودن که آب های زمین رو خشک کردن. حالا میخوام کمکم کنی. بهم اعتماد کن." قطره ی آب که از باد ها شنیده بود، صلح چقدر در بین مردم  محبوب است، به او اعتماد کرد. نفس عمیقی کشید و گفت:" پس چرا من نمی بینمت؟ آهان فهمیدم. پشت سنگ ها قایم شده بودی تا به حرفام گوش کنی!" صلح خندید و از پشت سنگ ها بیرون آمد. لباسش را تکاند و گفت:" قطره کوچولو، فکر نمی کردم تو رو انقدر زود پیدا کنم. من فقط یه روز گشتم. فکر نمی کردم به این زودی جست و جوم نتیجه بده. آخه کره ی زمین به این بزرگی و وسیعی و تو اینجا..."

 _ :"حق داری باور نکنی اما حالا من اینجام. تو بگو نابغه، چه جوری میخوای زمینو نجات بدی؟

 _ :" باکمک تو."

 _ :" چه کمکی می تونم بکنم؟"

 _ :" تو باید..."

 چانه اش را خاراند و بعد از کمی درنگ ادامه داد:" به نظر تو از کجا شروع کنیم؟" قطره کوچولو خنده ی ریزی کرد و گفت:" تو حتی نمی دونی باید چه کار کنیم. حالا فکر کن یه نابغه ای مثه تو بخواد این کره به این بزرگی رو نجات بده!"

 _ :" خب به نظر من... آهان فهمیدم."

 _ :" چی رو؟"

 _ :" تو باید از ابر ها بخوای که ببارن."

 _ :" اونا با زمین قهرن. من خودم خیلی بهشون اصرار کردم، اما قبول نمی کنن." صلح امیدوارانه گفت:" مطمئنم که قبول می کنن. اون موقع تنها بودی. الان باهمیم.انسانها دارن از تشنگی یکی یکی از بین میرن .باید حتما راضیشون کنیم." بعد  قطره کوچولو را روی بازویش گذاشت و به خوابی شیرین فرورفت.

 با طلوع سپیده، قطره کوچولو از رویایی خوش بیدار شد و پروژه ی بزرگش را شروع کرد. خودش را به بالاترین قسمت کوه رساند و شروع کرد به درد و دل کردن با ابرهای آسمان:" آهای ابر های بزرگ و زیبا، خواهش می کنم به حرفام گوش کنین. من و دوستم صلح میخوایم کره ی زمین رو مثه گذشته شاداب و پر از رنگ کنیم. اما این کار فقط با کمک شما ممکنه. صدامو میشنوین؟" ابر ها غریدند و با خشم گفتند:" ما دیگه حاضر نیستیم به مردم ناسپاس و اسراف کار زمین کمک کنیم."

 _ :" شما که خیلی مهربون بودین. شما همیشه زمینو سیراب می کردین. من خودم با مردم زمین قهر بودم اما وقتی صلح از نجات زمین حرف زد، دلم لرزید." ابرها گفتند:" نجات زمین؟ اگه زمینو آباد کنین، باز این انسان ها خرابش می کنن."

 _ :" اجداد این مردم بودند که زمین رو نابود کردن. این حرفی بود که صلح بهم گفت. اون وقتی بچه بوده زمین آب داشته." ابرها که از انسان ها بسیار خشمگین بودند، غرشی کردند و گفتند:" ما نمی باریم. دیگه هیچ اشکی تو چشمامون نیست." قطره کوچولو کمی فکر کرد. ذهنش جرقه ای زد. گفت:" می خوام  قصه ی زندگیمو براتون تعریف کنم. باصبر و حوصله گوش کنین."

 _ :" باشه قبوله."

 صلح از خواب بیدار شد. هر طرف را نگاه می کرد، قطره کوچولو را نمی دید. کوله اش را برداشت و به راه فتاد تا قطره کوچولو را پیدا کند.

 از طرفی، قطره کوچولو بالای کوه نشسته بود و برای ابر ها قصه می گفت:"روزگاری بود که زمین پر از آب بود. رود ها همه پر آب  و خروشان بودن. ماهی ها در آرامش زندگی میکردن و هممون خوشحال و سرحال بودیم. هر روز با وزش باد تو بستر رودخونه حرکت می کردیم. اما روز به روز،آب رودخونه کم و کمتر شد. طوریکه مادر و پدرم که شاخه های بزرگی از رود بودن، خشک شدن و دیگه آبی نداشتن تا ماهی ها زندگی کنن." قطره ی آب آهی کشید و ادامه داد:" رودخونه شد آشغال دونی مردم و کم کم دوستام از بین رفتن و رودخونه هم خشک شد. البته این بلا سر همه ی دریا ها و رود ها و حتی اقیانوس ها اومد. ولی الان فقط من موندم. از بستر رود فرار کردم تا دیگه هیچ آدمی نتونه به من برسه. حالا تنهای تنهام و..." ابر ها رعدی زدند و نوری بنفش آسمان را روشن کرد. آرام آرام شروع کردند به اشک ریختن و داستان قطره کوچولو را ناتمام گذاشتند. قطره ی آب از شادی بالا و پایین می پرید. صلح وقتی قطرات باران را روی صورتش احساس کرد، فهمید قطره کوچولو کار خودش را کرده. قطره ی آب روی قطره ای از اشک ابر ها نشست و روی دست صلح پایین آمد. صلح که حسابی غافلگیر شده بود، گفت:" قطره کوچولو چه طوری این کارو کردی؟ چه طور ابر ها رو راضی کردی؟"

 _ :" فقط داستان زندگیمو براشون تعریف کردم. اونا هم دلشون شکسته و دارن گریه می کنن."

 _ :" ممنونم، قطره ی مهربون."

 _ :" فعلا چندتا کار دیگه مونده."

 _ :" چه کارایی؟"

 _ :" باید بریم با رئیس درختای دنیا حرف بزنیم." صلح بلند بلند خندید و گفت:" رئیس درختای دنیا؟ کجاست؟ اصلا برای چی باید بریم پیشش؟"

 _ :" خیلی دور. ولی فکر اونجا شم کردم.وقتی رفتیم می فهمی. مطمئنم ازش خوشت میاد. چون خیلی بامزه حرف می زنه درست مثه کتابا."

 _ :" حالا چه جوری بریم اونجا؟"

 _ :" سوار یکی از ابر های خاکستری میشیم. اونم به باد دستور می ده تا ما رو اونجا متوقف کنه."

 _ :" عالیه!"

 قطره کوچولو روی شانه ی صلح نشست و سوار بر ابری خاکستری شدند. بعد از چندین ساعت، در قلمرو درخت کهنسال فرود آمدند. درخت پیر که دیگر همه ی برگ هایش ریخته بودند، فریاد زد:" آهای قطره ی آب، این آدمیزاد در قلمرو من چه می کند؟"

 صلح آرام به درخت نزدیک شد و داستان زندگی اش و دوستی با قطره آب را برایش تعریف کرد و بالاخره بعد از اصرار های فراوان راضی شد به آن ها کمک کند.

 قطره کوچولو روی یکی از شاخه های درخت پیر نشست و گفت:" ببینین داره چه بارونی می باره. الان همه جا شسته رفته و پر از آب میشه. شما هم لطفی کنین و..." درخت پیر حرف قطره کوچولو را برید و گفت:" من هم باید دستور رشد گیاهان را بدهم. درست است؟"

 _ :" بله. کاملا. شما که می دونین همه ی جانداران از زمین قهر کردن و برای اینکه بتونیم دوباره زمینو سرسبز کنیم به دستور رشد نیاز داریم." صلح با خوشحالی گفت:" و شما هم دستور رشد رو می دین؟"

 _ :" بله." درخت کهنسال خودش را تکانی داد و قطره کوچولو را  به سمت صلح پرتاب کرد و شروع کرد به صادر کردن دستور رشد:" ای فرزندان من، زمین را سبز کنید. برویید و رشد کنید. زندگی کنید و از اسارت خاک رها شوید."بعد از اینکه دستور رشد را دو بار تکرار کرد، گیاهان سبز و گل های رنگارنگ خاک را شکافتند و بیرون جستند. درخت کهنسال شاخه هایش را روبه آسمان بلند کرد و گفت:" ای خورشید تابان، به دستانم بتاب و لباس سبزم را به من بازگردان." طولی نکشید که پرتوی نوری از بین  ابرها به درخت کهنسال تابید و گفت:"  دستور نور صادر شد. حالا تو به لباس سبزت می رسی."

 قطره ی آب و صلح که چشمانشان از خوشحالی برق می زد، یکصدا گفتند:" از شما ممنونیم." قطره کوچولو ابر خاکستری را صدا زد و همراه صلح بر آن سوار شد و گفت:" ما رو به قطب ببر!" صلح با تعجب پرسید:" قطره کوچولو، مگه دیگه کاری هم مونده؟"

 _ :" باید دستور حیات هم صادر بشه. حیوونا باید دوباره به زمین برگردن." صلح نفس عمیقی کشید و گفت:" چقد دلم برای زمین با نشاط گذشته تنگ شده..." بعد از ساعاتی هوانوردی، قطره کوچولو همراه صلح وارد قطب جنوب شدند.

 رفتند و رفتند تا  به یک غار بزرگ و تاریک رسیدند. قطره کوچولو با ترس و لرز گفت:" چقد وحشتناکه..."

 _ :" آره خیلی . من تاحالا قطب رو ندیده بودم. الان هیچ یخی نداره ولی خیلی سرده."

 _ :" این سرما توی خون این سرزمین و خاکهاست." تا چند قدم داخل غار شدند، صدایی ترسناک آن ها را سرجایشان میخکوب کرد. قطره ی آب که می دانست جغد شاخدار گوشش سنگین است،فریاد زد:" ما برای نجات شما و زمین اومدیم." جغد شاخدار که همه ی پرهایش ریخته بود، به آنها نزدیک شد. به صلح گفت:" تو یه آدمی؟" صلح با صدایی لرزان گفت:" بله. آدمی که طالب صلح و دوستیه." قطره کوچولو گفت:" جناب جغد، صلح خیلی آدم مهربونیه. این بارون و این سرسبزی به کمک صلح دوباره به زمین برگشته. حالا از شما می خوایم تا حیوونا رو هم برگردونین و فرمان حیاتو صادر کنین اگه مردم دوباره اسراف کنن، قول میدیم که هممون فرمان قهر موجودات از زمینو از خدا درخواست کنیم." جغد شاخدار در غار چرخی زد و بعد از مکثی طولانی گفت:" باشه. اما اگه دوباره زیاده روی کنن، دیگه هرچقد هم اصرار کنن، دیگه هیچوقت زمینو آباد نمیبینن." و بعد سرش را چرخاند و به بیرون از غار خیره شد:" طبق دستور حیات، به شما فرمان می دم که از پشت پرده های غیب خارج بشید و در کره ی زمین که آباد شده زندگی کنید." طولی نکشید که بیرون از غار پر شد از از انواع حیوانات. خرس های قطبی، خرگوش، روباه و کلی پرنده. جغد شاخدار به همراه صلح و قطره کوچولو از غار بیرون آمد. اما این بار پر از پرهای سفید و خاکستری.  صلح با کنجکاوی پرسید:" راستی شما با چه دستوری پالتوی پرتونو پس گرفتین؟"

 جغد خندید و گفت:" فرمان حیات."  سپس بال هایش را گشود و در حالی که در آسمان به پرواز درآمده بود، گفت:" خدانگهدار دوستان من." قطره کوچولو روبه صلح کرد و گفت:" من دیگه باید از تو جدا بشم و برم پیش خانوادم و دوستام توی رودخونه. الان پنج روزه که داره بارون میباره. حتما همه جا دیگه پر آب شده. اما تو باید بهم یه قولی بدی."

 _ :" باورم نمیشه که پنج روزه با هم همسفریم. خیلی زود گذشت.حالا بگو چه قولی؟"

 _ :" تو باید از مردم قول بگیری که روش زندگیشونو تغییر بدن. وگرنه..."

 _ :" وگرنه زمین دوباره متروکه میشه."

 _ :" آره درسته. مردم باید بهتر از پدر و مادراشون زندگی کنن. از تو خیلی ممنونم. تو باعث شدی برای نجات زمین تلاش کنم. حالا با یه سرسره می فرستمت خونه."

 _ :" مطمئن باش هممون قول میدیم که درست زندگی کنیم.ازتو خیلی متشکرم." بعد او را بوسید و قطره کوچولو هم با کمک ابر خاکستری، صلح را هول داد روی رنگین کمان هفت رنگ. صلح سر خورد و رسید پیش مردم. مردم که از دیدن صلح شادمان شده بودند، او را در آغوش گرفتند. یکی گفت:" باعث و بانی این برکت تویی پسر."

 _ :" آره درسته."

 _ :" آفرین به این تلاش و همتت."

 _ :"واقعا ممنونم صلح مهربون."

 صلح که چشمانش مثل الماس از شادی برق می زد، گفت:" ممنونم. ولی شما باید به قطره ی آب و در اصل به خودتون قول بدین تا که دیگه مثه اجدادتون زندگی نکنین. وگرنه همه ی  این سرسبزی ها دوباره نابود می شن. باید الان قول بدین که درست زندگی کنین." مردم،یکصدا گفتند:" قول میدیم." در همین حین طوماری بزرگ از آسمان به زمین افتاد و قول مردم و تاریخ و ساعتش را در آن ثبت کرد تا دیگر مردم به فکر عهدشکنی نیفتند و این روز را به یاد آورند. مردم با شور و اشتیاق به سمت سرزمین و دیارشان راه افتادند.

صلح نگاهی به آسمان  کرد و لبخند زد. گفت:" خدایا به خاطر نعمتات شکر."

تپ دان...
ما را در سایت تپ دان دنبال می کنید

برچسب : مسابقه داستان نویسی شازده کوچولو,مسابقات داستان نویسی شازده کوچولو, نویسنده : رضا رضوی topdan بازدید : 123 تاريخ : سه شنبه 16 شهريور 1395 ساعت: 6:40